Darklife

دیگر خسته شدم از بس از “تـــــو” نوشتم میخواهم از “خودم” بنویسم “من” هنوزم دوســـــتـــت دارم

Darklife

دیگر خسته شدم از بس از “تـــــو” نوشتم میخواهم از “خودم” بنویسم “من” هنوزم دوســـــتـــت دارم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ تدریجی» ثبت شده است

تا حالا شدع!!؟؟

تا حالا شده با خودتون فکر کنین عجیب ترین چیز تو دنیا چیع!؟
عجیب ترین چیز تو دنیا لبخندیِ که پشتش یع آدم داغون پنهون شدع..یع آدم خستع..آدمی که خستع تر ع چیزی کع بخاد خودشُ حالشُ بع بقیع توضیح بده..آدمی کع ع بیمعرفتیای بهتریناش دلش گرفتع..

میدونین سخت ترین کار دنیا چیع!؟
این کع ب خاطر حال اطرافیانت چشم رو خودت و دلت ببندی..برا اینکه اونا حالشون بد نباشه قلبت و بزاری زیر پاهات و با بی رحمی ع کنارش بگذری..برا اینکع ی وقت اونا غصه نخورن حرفی ع حال خودت نزنی اما همیشع باشی سنگ صبورشون و در آخر ب عنوان ی بی معرفت انگشت اتهامشون بع سمت تو باشع..

بد ترین درد تو دنیا!؟
اینکع ع خوب بودن انقدری ضربه خورده باشی کع ع خوب بودنت خجالت بکشی و دلت بخاد ی آدم بد باشی..اینکع هر روز سعی کنی خودت و تبدیل به ی آدم بی رحم بی تفاوت کنی اما نشع....

 

 

نظرتون؟!  :)

معشوقه بیرحم من :)

دلتنگی هایم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آورده....
سخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام ...من بیشترین وابستگی هایم را علایقم را عاشقانه هایم را به پایش ریختم به پای اویی که اکنون من در هیچ کجای  قلبش جایی ندارم در قلب اویی که تمام دنیایم خلاصه شده در لبخند زیبایش ...لحظه ای که تمام تنم به لرزه در می آید از نگاهش نگاهی که برای من هزاران معنی دارد و برای او بی حس ترین و سرد ترین و عادی ترین نگاه است...کاش اوهم به اندازه یک شب حتی یک لحظه حس های مرا تجربه کند دیوانگی هایم را،دلتنگی هایم را،تنهایی هایم را،عاشق بودنم را😔💔

 

 

نظرتون!؟؟ :)


 

منِ بعد از او

غرق شده ام...غرق تنهایی هایم..غرق دلتنگی ها و دیوانگی هایم...غرق شده ام در دریای عشقی ک سهمم از ان تنها همین  تنهایی ها بود و بس...من اکنون دخترک تنهایی هستم ک سالها پیش قلب خود را اهدا کرد ب پسرک بیمعرفتی ک چیزی از عشق نمیدانست...دخترکی ک تمام وجودش نابود شد از بیمعرفتی معشوقه اش...قلبی در سینه ام نمی تپد...قلبی ک با تپش های تندش مرا کلافه کرده بود اکنون هیچ نمیزند...قلب عاشقم آنقدر تند تپیدی ک خود خسته شدی چ انتظاری از معشوقه ات داری...ک او اکنون سراغت را بگیرد...تو خود را فراموش کردی چ انتظاری از او داری اویی ک از همان اول تو را نادیده گرفت ...قلب بیچاره من چ ساده بودی...چ زود خودت را باختی و مرا نابود کردی...چ زود شکستی...تو باید دوام می اوردی...چ زود جا زدی...شکستی و تمام شدی...من ماندم و روزهایی ک ب امید رسیدن شب سپری کردم تا ب آغوش تنها همدمم بروم...آری پس از او تنها بالشتم مرا در آغوش میگیرد و تنش پذیرای اشک های من است...تو پس از شکستن تمااام شدی...از این عشق رها شدی...اما من چه... کاش من هم بعد او تمام میشدم...کاااش چشمانم پس از او ب روی دنیا باز نمیشد تا نبینم جای خالیش را...کااش اویی وجود نداشت ک من اینگونه بی تابش شوم...کاش همان وقت ها ک میگفت دوستم دارد‌...همان وقت ها ک برایم از زیبایی عشق میگفت نفس هایم ب آخر میرسید...

 

 

نظرتون!؟؟ :)